آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

توت فرنگی مامان و بابا

پیک نیکهای آرمیتا

جونم دیگه یواش یواش هوا برا تفریح و مسافرت داره گرم میشه چند وقت پیش با بابا جون اینا رفتیم دورو بر اسکو برا شما که اولین بارت بود طبیعت رو میدیدی خیلی خوش گذشت برا ما هم که با وجود تو همه جا برامون خوشه اینم عکسها   بفرمایین کباب        بفرمایین قلیون           عزیزم چقدر داری با احساس نیگا میکنی     تو بفیه عکسها داریم میریم شمال     چقدر از دیدن این اردکا لذت بردی قربونت برم     آرمیتا در جنگلهای فندقلو         به به این...
14 مرداد 1393

تولد ده ماهگی آرمیتا

تولدت مبارک جوووووووووونم کم کم داره تولد یک سالگیت نزدیک میشه داری همین جور آروم آروم جلو چشامون  قد میکشی و بزرگ میشی بدون اینکه  ما خودمون متوجه بشیم یه لحظه که آدم می ایسته و نیگا میکنه می بینه لحظها چه با سرعت دارن میگذرن و ما خبر نداریم انگار همین دیروز بود که تو رو بغلم گذاشتن واییییییییی که چقدر دوست دارم         دنبال فش فشهای قربونت برم من       ...
14 مرداد 1393

آرمیتا در آتلیه

سلام عشقم جونم 29 فروردین عروسی دوستم بود چند روز قبل عروسی رفتیم لاله پارک یه پیرهن خوشگل برات گرفتیم همونجا تنت کردیم دیدیم خوشگل شدی حیفه عکس نداشته باشی زنگ زدیم آقای پور موسی  ایشونم قبول کردن ما هم بدو رفتیم آتلیشون اینم عکسات                                   قربون خندهات  دوست دارم عزیزززززززززم   ...
14 مرداد 1393

اولین مروارید آرمیتام

شیطون بلای مامان آخرای اسفند 92 بود که دیگه جای دندونات حسابی اذیتت میکرد تا اینکه درست روز اول عید دندونای پایینت سر از لاک در آوردن اونم دوتا وای که چه ذوقی کرده بودم من فقط  میخواستم بخندی تا نیگاشون کنم وااااااااااااااااای دو تا دندون کوچولو به به ار اونجایی که عید بود و مانی جون هم آنتالیا تشریف داشتن آش دندونیت موند برا آخر فروردین عکسهای آش دندونیتم تو کامپیوتر بابایی  هستش گفته حتما میزنم فلش میارم قول داده همین که آورد میزارمشون آرمیتام تنها واقعیت زندگی رو که بینهایت دوست داشتنت هست هیچ وقت  فراموش نکن . یه آسمون پر           ...
14 مرداد 1393

الان مامان شرمندس

جونم نفسم عشقم مامان رو به خاطر این همه تاخیرش تو آپ کردن وبلاگت ببخش  عزیزتر از جونم آخه چند روزی هست که اسباب کشی کردیم اومدیم خونه جدیدمون ،خونه خودمون دورتر از خونه بابا جون اینا بود برا همین ما هم تصمیم گرفتیم بیایم نزدیکتر که راحت بشیم(الان دیگه پیاده میریم میاییم اونقدر نزدیکیم) برا همین یه کم درگیر کارای خونه بودم ولی قول تو اولین فرصت همه پستهای جدید رو برات میذارم.این روزها اونقدر شیرین شدی که نگو و نپرس آدم میگه درسته قورتت بده تا بلکه دلش خنک شه ولی حیف که نمیشه دوست دارم خییییییییییییلی زیاد همه نفس مامان ...
14 مرداد 1393
1